روزی خداوند به عمران وحی فرستاد، من به تو فرزندی می بخشم. او مژده را به همسرش حنّه ابلاغ کرد و نذر کرد تا فرزندش را نذر بیت المقدس کند.
پروردگار دعای مادر را به اجابت رسانید. و خواهش او را بر آورد و روزی مادر احساس کرد که جنین در رحم او به حرکت در آمده است. این حادثه طراوتی به مادر بخشید و دنیا در نظرش روشن شد، چین و چروک جبین او را برطرف و لبخند خنشودی بر لبانش نشاند. او با چهره ای گشاده و آغوشی باز به استقبال زندگی رفت و با دلگرمی به آینده خوش بین شد.
از آن پس، او روزها در کنار شوهرش می نشست و آنچه در جان و دل خویش احساس می کرد با شوهر در میان می گذاشت و آینده کودک و آنچه را برای او آرزو داشت برای او بیان می نمود.
عمران نیز با خوشحالی و مسرّت به سخنان همسرش گوش می داد. این زن و مرد غرق در شادی و سرور شدند و آن طفل با آنکه هنوز در رحم مادر بود رنج و ناراحتیهای زندگی را از آنان برطرف ساخت.
در آن هنگام که مادر مریم در قعر دریای افکار و آرزوهایش شناور بود برگ تازه ای
[308]
از زندگی او رقم خورد و روزگار بار دیگر چهره ناراحت را بر او نمایان ساخت و غم و اندوه را در دل او جایگزین کرد. آری او در انتظار فرزند و آرامش روان بود که مرگ شوهرش فرا رسید و اشک فراق را همچون باران بهاری از دیدگانش سرازیر ساخت.
بار دیگر مادر مریم تنها شد و هرچه قدر زمان وضع حمل او نزدیک می شد، تلخی غم و شهد آرزو در وجود او درهم می آمیخت و هر زمان احساس می کرد که دردهای درونی او افزایش یافته، امید به خدا قوت قلب او را احیاء می کرد و آرزوی دیدن سیمای فرزندی، پرتویی در دلش می افکند و ناراحتی و اندوه او را تسکین می داد و موجب تسلیت خاطرش می شد.